علم از منظر اسلام
سؤال اول این است كه: تعریف «علم» از نظر اسلام چیست؟ «علم» کشف حقیقت است یا کشف واقعیت؟ اگر بگوییم که «علم کشف واقعیت است»، شاید دیگر علم سکولار و غیرسکولار معنی ندهد، مثلاً «تابع» در ریاضی یک چیزی است که همه از آن استفاده میکنند و استفاده از آن كافر و مسلّمان ندارد.
سؤال دوم ما این است كه: آیا منظر علوم جدید «وَهم» است یا واقعاً چیزهایی در ازاء این علوم در خارج وجود دارد؟ و جدای از علوم تجربی؛ مثلاً در «حرکت جوهری» بحث این است که واقعاً چیزی بهنام «حرکت» در ذات عالم ماده وجود دارد، ولی در «علم مکانیک» سؤال ما این است که: دست من که به این کلاسور نیرو وارد میکند، همان طور که ما یک دست داریم و یک کلاسور، آیا چیز سومی هم به اسم «نیرو» وجود دارد یا این «وَهم» است؟ اگر ثابت شود که «نیرو، یک چیز وَهمی است.»، پس پایهی مکانیک طبق این حرف، بر وَهم استوار شده است. میگویند که «انشتین» اصلاً نیرو را قبول نداشته است و مکانیکی هم که ابداعکرده، بر پایهی همین فرض بوده که نیرو را قبول نداشتهاست. یا مثلاً در بحثهای «ترمودینامیک» بیان میشود که «ترمودینامیک» علمی است که بر پایهی «احتمال» استوار شدهاست؛ «ترمودینامیک» یعنی «احتمال توزیع ذرات»، از طرفی «احتمال» عین واقعیت نیست، پس ترمودینامیك بر چه چیزی از واقعیت نظر دارد؟
میگویند: آنتروپی یعنی «احتمال حضور و پخششدن ذرات»، این احتمال آیا واقعاً یک واقعیتی از عالم است؟ و اگر واقعیت است، آیا حقیقت است؟ اینها مسائلی است كه منجر شده تا ما بپرسیم: آیا منظر علوم جدید از جهت مبانی نظری بر پایه «وَهم» است یا بر پایه واقعیات؟
جواب: برهان «حرکت جوهری» به خوبی روشنمیکند؛ که حرکتْ به ذات خود، یک واقعیت موجود در خارج است و عبارت است از کششِ عالم ماده بهسوی کمال برتر. در آنجا بحث میشود که علاوه بر حرکتِ عَرَضی قابل احساس، حرکت جوهری قابل تعقل هم داریم و حرکتهای عَرَضی ریشه در جوهری دارد كه عین حركت است در حالیکه وجودِ چنین جوهری را برهان عقلی برای ما روشن میكند.
ما میتوانیم به واقعیات عالم آگاهی پیدا كنیم، اگر آن واقعیات محسوس باشد، از طریق حسّ متوجه آنها میشویم و اگر معقول باشد، از طریق عقل متوجه وجود آن واقعیات میگردیم و علم در این رابطه عبارت است از همان آگاهی كه ما از واقعیات خارج از ذهن، در ذهن خود داریم و در این تعریف دیگر حقیقت و واقعیت دو امر جدا نیستند. درست است خداوند حقیقت مطلق هستی است، ولی واقعیتی است كه عقل متوجه آن واقعیت میشود، آنچه علم را سكولار میكند، نفی ارتباط واقعیتها با حقایق برتر است. آری؛ بنده و جنابعالی هر كدام یك واقعیت هستیم، ولی آیا مستقل از پروردگار خود میباشیم؟ و آیا هدف ما از بودن در این دنیا دستیافتن به مراتب بالاتر از بُعد حیوانی خودمان است یا نه؟ اینهاست كه نگاه ما را نسبت به واقعیت خودمان سكولار یا غیر سكولار میكند.
اما اینكه میفرمایید چون ترمودینامیك مباحث خود را بر اساس احتمالات دنبال میكند، پس نظر به واقعیت ندارد، اینطور نیست، زیرا كه توجه به«احتمالات» یک توجه عقلی است، یعنی عقل این رابطه را با چنین ضریبی از احتمالات نسبت به خارج کشف میکند. میگوییم: عالم کثرت، طوری است که حرکت دارد، حرکت که داشته باشد، خواهینخواهی جهتگیریها در این دنیایِ دارای حرکت، آن طور نیست که بتوانیم تمام ابعاد آینده را پیشبینی کنیم؛ چون موضوعی که حرکت میکند تا به نتیجهی مورد انتظار برسد، همراه با پارامترهای ناشناخته، در متن حركتِ خود موجود میباشد و لذا در توجه به نقش پارامترهای ناشناخته، درصد احتمال رسیدن به نتیجه را تعیین میكنند، زیرا همان پدیدههای ناشناخته و غیرقابل پیشبینی هم بالأخره یک نظمی دارند و علمِ احتمالات بر اساس همان نظم، محاسبه میكند و نظر میدهد.
در قانون احتمالات در حدّ خودمان - نه در حدّ واقعیت- میتوانیم حدسبزنیم که این انضباط چند درصد است، اینجا دیگر بحث آزمون و خطاست؛ چون ما کاملاً به خودِ واقعیت احاطه نداریم و از طریق تجربه، یک جمعبندی میکنیم و اسمش را «احتمالات» میگذاریم. میگوییم: در این فعل و انفعال سی درصد، احتمال این نتیجه هست، یعنی «سی درصد» ماوراء مسیر عوامل شناخته شده، میتوان پیشبینی كرد، اما عواملی که نمیگذارند مستقیماً فعل و انفعالات نتیجه بدهند، هفتاد درصد است؛ یعنی عواملی که ما نمیتوانیم مستقیماً نقش آنها را پیشبینیکنیم، نهایتاً هفتاد درصد است. اینجاست که میگوییم در بحث «احتمالات» اصلاً بحثِ «وَهم» مطرح نیست؛ بحث «عدم اطلاع از همهی واقعیت» در میان است. قانون «احتمالات» میگوید در جمعبندیِ این برخوردها، قبل از اینکه نتیجه واقعبشود، این اندازهاش را میشود پیشبینیکرد، این «پیشبینی» بر اساس یك محاسبه علمی صورت میگیرد. میماند که: چرا بعضی مواقع پیشبینیهای ما صددرصد درست در نمیآید؛ برای اینکه همهی عوامل را نمیشناسیم؟ اما اینکه «این احتمال، خبر از خارج میدهد.»، در این شکی نداریم. حال «چقدر از خارج خبرمیدهد؟» آن را ما نمیدانیم؛ برای همین اسمش را «احتمالات» میگذاریم. هر کس که دارد میگوید: «احتمالاً»، خودش دارد میگوید که همهی مطلب در دست من نیست. هیچوقت شما نمیگویید: «اگر آب را این جا بریزید، احتمالاً اینجا تر میشود.»، برای اینکه میدانید عواملی که اینجا را تر میکنند، همهاش دست خودتان است. اما میگویید: «فردا، احتمالاً بارانی است.»، چون میبینید که یک سلسله عواملی در میان هست که شما نمیتوانید نقش همهی آنها را پیشبینی یا كنترل کنید؛ بادی برخلاف پیشبینی شما میآید و تمام این ابری را که شما جهتش را به طرف شرق محاسبه كرده بودید، برمیدارد و به طرف دیگر میبرد، در این صورت واقعاً در خارج، آنچه شما بر اساس محاسبهتان گفتید، دروغ نیست، «احتمالات» است. همانطور که میدانید، میگویند: «احتمالات»، از علم «ریاضیات» است، ولی محاسباتی است در عین توجه به عواملی که شناخته نشده است.
علم حقیقی و علم وَهمی
سؤال: وقتی که پایهی بعضی علوم براساس احتمالات باشد - مثل«ترمودینامیک» كه تمامش بر اساس احتمالات است، و احتمالات هم كه یقینی نیست- پس بسیاری از علوم کاشف واقعیت عالم نیستند تا چه رسد به حقیقت عالم!
جواب: بله این حرف در جای خودش درست است، اما احتمال پایهاش بر اساس محاسبات علم ریاضیات است. شما در قانون احتمالات بر اساس یک قاعدهی ریاضی محاسبه میکنید که میشود در این مجموعهی مشخص جای این رابطهی خاص و درصد وقوع آن را مشخص كرد. عنایت داشته باشید كه شما الآن با طبیعتی روبهرو هستید که بسیاری از ابعاد آن را نمیشناسید. هر چند نسبت به آن و نقش عوامل فعال آن بیگانه نیستید، حال با این مجموعهای که میشناسید، برنامهریزیمیکنید. اشكال این است كه شما بخواهید مثل كسی که همهی مجموعه را میشناسد، نتیجهگیری کنید، ولی اگر متوجه اصل مطلب شوید و جایگاه احتمالات را به همان اندازه كه هست بشناسید، مطلب درستی است، اگر مثل پاسكال با موضوع برخورد كنید، نه تنها ضرر نكردهاید، سود هم بردهاید.
اما اینكه فرمودید: «علم، کشف حقیقت است یا كشف واقعیت؟» باید عرض كنم که «واقعیت» و «حقیقت» دو چهره از یک ذاتاند؛ یعنی شما در نظر بگیرید که این زمین، الآن بهعنوان یک «واقعیت» برای ما مطرح است که کوه و دشت و نظم مخصوص به خود را دارد، اما حقیقتی در مرتبهی بالاتر از آن هست که خصوصیات كوه و دشت و نظم مخصوص آنها، از آن صادر شدهاست. مثل «تن» و «مَن» شما، جدای آن بحثی كه در ابتدا عرض كردم، به یك اعتبار میتوان گفت: «منِ» شما. حقیقت شماست و «تنِ» شما، واقعیت شما، به این اعتبار به یک مرتبه از وجود که از نظر حسّ به ما نزدیكتر است «واقعیت» میگویید و آن مرتبهای را که باطن این مرتبهی محسوس است، «حقیقت» میگویید. بنابراین ما اكنون با بدن شما روبهروییم و به آن علم داریم و این علم ما دروغ نیست، ولی آیا باطنی هم برای این بدن در صحنه هست یا نه؟ جهل از اینجا شروع میشود كه حركت و فعالیت و خصوصیات بدن را به آن باطن، یعنی «من یا نفس» متصل ندانیم، و لذا تحلیل درستی از عكسالعملهای بدن نخواهیم داشت، چون حركات و عكسالعملهای آن را جدا و منقطع از آن باطن یا حقیقت بررسی میكنیم و این موجب میشود با واقعیت آنطور كه شایسته است برخورد نكنیم. پس به این اعتبار كه عرض كردم، «علم» کشف واقعیت و حقیقت است، بهشرطیکه آن دو از هم منفک نشوند؛ اگر ملكوت و باطن عالم مورد غفلت قرار گیرد، حتماً دیگر نمیتوان از واقعیتها، علمِ حقیقی بهدست آورد، چون آگاهی ما از پدیدهها، آگاهی از شخصیت واقعی پدیدهها نیست، اینجا بود که علم غربی به جهل مبتلا شد؛ چون عالم ماده را بهعنوان یک واقعیت گرفت، اما نتوانست آن را به عالم مافوق خود وصلکند كه بحث آن در كتاب «فرهنگ مدرنیته و توَهم» طرح شده است.
واقعیتِ بریده از حقیقت، دیگر واقعیت نیست؛ چون واقعاً آنطور كه ما آن را میشناسیم وجود ندارد و لذا وقتی با منظر غربی به پدیدهها مینگریم، پدیدهها نمیتوانند خود را به ما نشان بدهند، و ما هم نمیتوانیم درست با آنها ارتباط پیداکنیم، مثل نوع برخورد شما با الفاظ من؛ در الفاظ من یک معنا خوابیدهاست، بالاخره این الفاظ به عنوان صوت، یک واقعیت است، اما چه موقع این الفاظ فقط صوت صرف نیست؟ وقتی که شما معنایی را که من در دل این الفاظ اراده میکنم در آن بیابید. پس اگر الفاظ را منقطع از آن معنا دیدید، صوت و صدا است، چون در درون آن صوت متوجه معنای آن نشدیم، پس در واقع به واقعیت آن الفاظ كه عبارت بود از صوت و صداهایی كه حامل معنا است، دست نیافتید. این تمام حرف ماست؛ اگر از ما بپرسند: «این زمین واقعیت دارد یا عالم غیب؟» میگوییم: هر دو واقعیتاند و علم به هر دوی آنها علم واقعی است و نه علم وَهمی و دروغی كه مابهازاء خارجی نداشته باشد. اما اگر بگویند: همین طبیعت را منقطع از عالم غیب ببین، میگوییم: در آن صورت ما واقعیتش را هم نمیبینیم؛ یعنی آنچه را که باید واقعاً از آن بهدست بیاوریم، بهدست نمیآوریم. بنابراین آگاهیهایی که ما از طبیعتِ منقطع از عالم بالا بهدست میآوریم، آگاهیهای حقیقی نیست و از اینجا علم وهمی شروع میشود.
تفاوت التقاط فکری با گزینش علمی
سؤال: قبلاً فرمودید حضور تكنولوژیِ غربی ناخودآگاه فرهنگ خود را هم به همراه دارد، حال سؤال ما این است: در مورد برخورد با فرهنگ سایر ملل یا علوم پایهی فرهنگها و تمدنهای دیگر چه برخوردی میتوان داشت، مثل شیمی و مكانیك و یا پزشكی؟
جواب: بنده معتقدم این سؤال را باید در ابعاد گوناگون مورد بررسی قرار داد، از یك جهت باید عرض كنم در برخورد فكری با فكر سایر ملتها مسئله فرق میكند، چون اگر واقعاً فكر در میان باشد - و نه تقلید- مطالبی را که میخواهیم و به دنبال آن هستیم، گزینش میكنیم و آن را در فرهنگ اصلی خود هضم مینماییم. تقریباً شبیه کاری که «ابنسینا» و «فارابی» با فلسفهی یونان کردند. آنها زبان تفكر فلسفی را از یونان گرفتند، اما در تفكر اسلامی هضمکردند، درست است كه بوی تفكر «افلاطون» و «ارسطو» در فلسفهی موجود در جهان اسلام به مشام میخورد، ولی روح «اسلامیت» در آن بیش از این حرفها غلبه دارد. بیایید مقایسه کنید؛ ببینید: آیا حرفهای «افلاطون» و «ارسطو» با حرفهای«فارابی» و «ملاصدرا» یکی است و آنها در یک افق سخن میگویند؟(109)
پس اگر با سایر افكار درست برخورد كنیم، میتوانیم جنبههای مثبت آن افکار را جزء فکر خود كرده و به اصطلاح در خود هضم نماییم و این نشانهی زندهبودن یك فرهنگ است. ولی یك وقت در رویارویی با فرهنگهای دیگر، در آنها «استحاله» میشویم و از اصالت خود خارج میگردیم. اگر یك سگ در نمکزار افتاد، جنسش، جنس نمک میشود و میگویند آن سگ در نمكزار استحاله شده است، عین این حالت برای بعضی ملتها بهوجود آمده كه در رویارویی با فرهنگهای دیگر استحاله شده و از اصالت خود خارج گشتهاند، مثل بعضی از ملتها كه در برخورد با غرب، نه تنها تمام گذشتهی خود را نفی كردند بلکه حیات امروز خود را نیز از دست دادند و به یك بیهویتی صرف گرفتار شدند.
حالت سومی كه ممكن است پیش آید، حالت التقاط است كه تركیبی از دو فرهنگ است، در این حالت هیچ انسجام و یگانگی در كار نیست و عملاً همان خودباختگیِ حالت دوم پیش میآید، منتها آشکار نیست، چون ظاهرش، ظاهر فرهنگ بومی است ولی باطن آن، همان نگاه فرهنگ مهاجم به عالم و آدم است و منشأ بیتعادلی كامل در آن ملت میشود.
امامخمینی«رحمةاللهعلیه» در رویارویی با فرهنگ غرب به یك اعتبار تیر خلاص را به فرهنگ غرب زدند و به یك اعتبار از آن استفاده كردند و نظام سیاسی كشور را به روش جمهوری یا دموكراسی شكل دادند كه ظاهراً شبیه نظام سیاسی مطرح در غرب است. اما خود غربیها هم قبول دارند آن چیزی که امامخمینی«رحمةاللهعلیه» بهعنوان «جمهوری اسلامی» پایهگذاری کردند، همه چیز هست بهجز دموکراسی به روش غربی. چون در دموكراسی غربی، صِرف میل مردم، تعیینكنندهی اهداف جامعه و برنامهها است، ولی در نظام جمهوری اسلامی، ملاكهای اسلامی در صحنه است. این را میگویند «هضمکردن یا استحاله»، که با حفظ هویت اسلامی، روش انتخابات را از غرب گرفتیم. البته در حال حاضر بدنهی بسیاری از کارهای ما در دانشگاهها و ادارات بیشتر «التقاط» است، یعنی با ملاكها و ارزش های غربی قاطی هستیم، ولی جهتگیریها، جهتگیریِ هضمكردن ساختارهای غربی در آرایش نظام اسلامی است که نیاز به زمان و برنامهریزی دارد.
پس اینكه سؤال كردهاید: «در تعامل با فکر و فرهنگ دیگر اقوام - به معنی گزینشکردن و واردکردنِ درستهای یک فکر در فرهنگِ خود، مثل همان کاری که مسلمین با فکر یونانی کردند و یا اینکه امروزه قصد داریم علوم انسانی غربی را در نظام اسلامی و فكر اسلامی هضم كنیم - در چنین تعاملی چقدر از فرهنگ نهفته در آن فکر وارد جامعهی ما میشود؟».
در جواب باید عرض كنم که در تعامل با علوم و فرهنگ سایر ملتها و تحت تأثیر قرارگرفتن از فرهنگ آنها، بستگی دارد که قدرت فرهنگِ واردکننده چقدر باشد؛ اگر قدرت شما آن قدر باشد که بتوانید آن فرهنگ و علوم را در خود هضمکنید، شما از دست نمیروید. اما اگر قدرت شما آن قدر نباشد، مثل آن میشود که میروید آب بیاورید، آب شما را میبرد. اگر فرهنگ شما قدرت لازم را داشته باشد و شما هم قدرت روحی و قلبی و تسلط علمی لازم را نسبت به فرهنگ خود داشته باشید، میتوانید حتی شراب آن فرهنگ را تبدیل به سركه كنید.
امثال امامخمینی«رحمةاللهعلیه» در این تعامل، فرهنگ مقابل را بهراحتی در فکر و فرهنگ خود هضم میکنند. شما وقتی غذایی را میخورید، آن غذا در یک گوشهی بدن شما قرار نمیگیرد، بلكه با هضمی كه نسبت به آن غذا انجام میدهید، تبدیل به خون شما میشود و دیگر آن غذا خود شما است و نه موجود بیگانهای در بدن شما. وقتی فرهنگی را توانستهاید در خودتان هضم كنید، دیگر آن فرهنگ، فرهنگ بیگانه نیست، بلكه جزء فرهنگ خودتان است، چون آن را در افق فرهنگ خودتان درآوردهاید.