رمز سازگاری عالم با انسان
سپس حضرت باب نکته مهمی را باز میکنند؛ میفرمایند:
«مَنْ تَرَكَ الْقَصْدَ جَارَ»
كسی كه میانهروی را ترك كند ستم خواهد كرد.
یكی از عوامل مهمی که انسان به خود و دیگران ستم میکند و عوامل بیرونی و درونی را بر ضد خود میشوراند، خارج شدن از میانهروی است. از جمله علتهای ورود غم در زندگی انسان این است كه انسان مرزهای زندگی و تصمیمهای خود را تعیین نكند. ما باید این نکته مهم را بفهمیم كه نظام حکیمانهای که توسط خدای حکیم بهوجود آمده براساس میانهرویها با ما سازگاری میکند. بر اساس همین قاعده از ما انتظار هست در زندگی دنیایی مرزبندیهایی در ارتباط با خود و دیگران داشته باشیم كه این حالت را «قَصْدْ» میگویند. میفرمایند اگر كسی مرزبندیها را رعایت نکرد ستم روا داشته است، اَعم از ستم به خود و یا به دیگران و یا به طبیعت و یا به دین. و لذا باید منتظر عکسالعمل این ستمکردنها باشد. باید حدّ افکار و گرایشها و اعمالمان را مشخص كنیم، از حّد اقتصاد و خرج و دخل بگیر تا حد ارتباط اجتماعی و یا برخورد با طبیعت. باید معلوم شود چقدر باید ارتباطات بیرونی داشته باشیم، آیا در حدی كه بهترین هدیه حیات، یعنی مثلاً عباداتمان را هم لگدمال این نوع از ارتباطها كنیم، و به دنبال زندگی بهتر 16 ساعت كار كنیم؟ حضرت میفرمایند این ستمگری است و معلوم است نتیجه ستمگری چیز مطلوبی نیست. گاهی شخص به جهت غفلت از میانهروی آنچنان شب و روزش کارکردن شده که گویا كاری جز كار کردن بلد نیست، خلوت با خدا، صله رحم، مسجد، نماز جماعت، اُنس با همسر و فرزندان، همه را گم كرده. این بنده خدا خودش را از مرز تعادل بیرون انداخته و لذا هم به خودش ستم میكند هم به جامعه و اطرافیان. عکسالعمل این ستم، غمها و ناکامیهایی است که به سراغش میآید و خودش علت آن را نمیشناسد، چون با کارهای افراطی بیشتر میخواهد مشکل را حل کند.
دوستیهای قدسی و پایدار
در ادامه میفرمایند:
«وَ الصَّاحِبُ مُنَاسِبٌ وَ الصَّدِیقُ مَنْ صَدَقَ غَیبُهُ»؛
بدان كه دوستی كه واقعاً دوست باشد از جهتی قوم و خویش آدم محسوب میشود. و دوست آن است كه در پنهان هم دوست باشد.
یكی از عواملی كه ناکامیها و غمها را به همراه دارد دوستیهای بیجا است. انسان نه باید آنچنان باشد كه با افراد شایسته دوستی نداشته باشد و نه آنكه به راحتی با هر کس طرح دوستی بریزد.
میفرمایند آنكه دوست است واقعاً حفظش كن و او را مثل قوم و خویش خود بدان و عملاً از طریق آن دوستی صادقانه با تو دارای نسبتی خاص میشود، دیگر غریبه نیست. ولی هرکسی را هم در این مقام وارد نکن، ابتدا بسنج ببین آیا او آنچنان هست که در غیبت تو هم دوست تو باشد. یكی به این معنا كه پشت سر تو هم دوست تو باشد. و دیگر این كه در باطن و در عمق جان به تو تعلق خاطر داشته باشد، از نوع دوستیهای مصلحتی نباشد. واقعاً كسی كه بخواهد پشت سر آدم هم دوست آدم باشد، همان است كه در باطن و در قلب هم دوست باشد. و اگر بخواهد در باطن هم دوست باشد باید محور دوستیها امور قدسی قرار بگیرند. لذا میتوان نتیجه گرفت دوستیهای واقعی، دوستیهای عقیدتی و معنوی است، كه میماند و سرمایه روح و روان انسان میشود. و همواره باید مواظب بود چنین دوستی را پاس داشت و برای حفظ آن از هیچ کوششی فروگذار نکرد. بالأخره روح انسان نیاز به ارتباطهای صادقانه دارد و از طریق این نوع ارتباطات تغذیه میشود. ولی به همان اندازه که بیارتباطی و انقطاع از انسانها چیز خوبی نیست، دوستیهای احساساتی بسیار فرصتسوز است. حضرت متذکر میشوند دوستی را که میخواهی با او مرتبط باشی با این ملاک انتخاب کن که در عمق جانش با تو دوست باشد و نه از سر مصلحتهای دنیایی، تا نه مثل بعضیها همه را طرد کنی و نه مثل بعضیها بدون ملاک همه را بپذیری، هر دوی این حالات منجر به زحمت خواهد شد.
سپس میفرمایند:
«وَ الْهَوَى شَرِیكُ الْعَمَى»؛
دل سپردن به هوس چشم را کور میکند.
وقتی مثلاً قوه بینایی بدون کنترل عقل میداندار جان انسانها شد، فقط میخواهد چیزهایی را ببیند که موجب لذتش شود، دیگر نمیفهمد چه چیزی را مجاز است ببیند و چه چیزی را نباید ببیند. میل به دیدن صورتهای لذتبخش برای قوه بینایی دیگر جایی برای بصیرت انسان باقی نمیگذارد و عملاً انسان نسبت به آثار و تبعات آن نوع دیدن کور میشود و لذا است که حضرت میخواهند طوری نباشد که به جای عقل، میلها انسان را مدیریت کنند، اگر قوای ما اعم از بینایی یا چشایی یا شنوایی و یا متخیله، در اختیار هوس ما قرار گرفت، هر قوهای فقط به خودش مشغول میشود، لذا قوه شنوایی توسط گوش دوست دارد چیزهایی را بشنود که لذت ببرد، و یا قوه خیال دوست دارد هر چه بیشتر صورتهایی را تصور کند که موجب لذتش شود، اصلاً کاری به واقعیت مسئله و تأثیرات منفی آن صُوَر ندارد، همان نکتهای که رسول خدا( فرمودهاند که «حُبُّکَ لِلشَّیءِ یعْمی وَ یصِمّ»؛(199) میل تو به هر چیز تو را کور و کر میکند.
ریشهی سختیهای جانکاه
در بعضی از نسخههای نهجالبلاغه بهجای «وَ الْهَوَى شَرِیكُ الْعَمَى»، آمده است «وَ الْهَوَى شَرِیكُ الْعَناء» یعنی؛ هوس شریك و همراه رنجها است، به این معنی که هر وقت شما با سختیهای جانکاه روبهرو هستید اگر دنبال قضیه را بگیرید به یك هوسی میرسید که منشأ آن سختیها است و درنتیجه برای اینكه این سختیها را نداشته باشید باید هوس خود را كنترل كنید نه اینکه فکر کنید اگر آن هوس را جواب دهید راحت میشوید. چون علاوه بر آن که آن هوس در شخصیت انسان ریشهدارتر میشود و از ما جوابی گستردهتر میخواهد، زمینه به صحنهآمدن هوسهای بعدی را نیز در زندگی بهبار میآورد. حال اگر هوس بعدی را هم برآورده كردید، هوس بعدی میآید، و تمام زندگی را هوسها و میلها اشغال میکنند و همه فکر و ذکر ما را به سوی ناکجاآباد در اختیار خود میگیرند. حضرت(ع) میفرمایند راه نجات از چنین مهلکههایی این است كه بیاییم این هویها و میلها را كنترل كنیم. زیرا شما از دست سختیهای زندگی نمیرهید مگر اینكه از دست هوسها برهید. به طوری که اگر یك میلیاردیم هوس داشته باشید به همان اندازه رنج دارید. نباید برای رفع سختیها جواب هوسهایمان را بدهیم، چرا که بنا به فرمایش حضرت «وَ الْهَوَى شَرِیكُ الْعَناء». هوس شریک سختیها است و لذا این هوسها است كه تو را به رنجها میاندازد و نمیگذارد مسیر صحیح زندگی را انتخاب كنی، حالا میخواهی با ادامه آنها از سختیها رها شوی؟
هر هوسی فقط به برآوردهشدن خود نظر دارد و لذا ما را به افراط میكشاند. وقتی به افراط كشیده شدیم مسیر خود را به طور صحیح جلو نمیبریم. وقتی مسیر خود را به طور صحیح جلو نبردیم به مطلوب و مقصودمان نمیرسیم، و هر كس به مطلوبش نرسد در رنج است. از طرفی در همهی هوسها منیت انسان میداندار است. و هر جا نفس انسان ملاك شد همة رنجها به سراغ انسان میآید. در صورتی که اگر حق ملاك شد، همهی رنجها از جان انسان میرود.
جهان هستی را براساس حق ساختهاند و لذا جهان جوابگوی انسانی است که حق را میطلبد. وقتی منیت انسان مقصد انسان شد، همه چیزها را در رابطه با منیت خود میخواهد، در حالی که عالم را اینگونه نساختهاند. اگر مثلاً برای من مهم باشد كه شما دوست من باشید حالا اگر صرف این دوستی برای من مهم شد همواره بدنم میلرزد كه نكند شما دوستیتان را قطع کنید و لذا به شدت خودم را به زحمت میاندازم تا دوستی با شما را حفظ كنم. در حالیکه این یک امر طبیعی است كه این دوستیهای احساساتی یک روز بیایند و یک روز بروند، حالا که رفت باید به خودم فشار بیاورم، زحمت بكشم تا بتوانم دوستی رفته را تحمل كنم. حال اگر در زندگی خدا محور همه چیز باشد، خدا هیچوقت نمیرود. نهتنها تلاشهای نزدیکشدن به حق از دست انسان نمیرود بلکه آن ارتباط هر چه بیشتر شدیدتر و بابرکتتر هم خواهد شد. شرطش آن است که به جای میدان دادن به هوسها به بندگی خدا جواب دهیم. شما تجربه کردهاید که گاهی از یك حرف ساده، از یك محرومیت مختصر، آنچنان برآشفته و منقلب میشویم كه انگار همه چیز ما را از ما گرفتهاند. چون همه چیز ما همین عناوین و امیال شده است، وقتی همه چیز ما هوس بشود، معلوم است وقتی هوسمان بلرزد همه چیز ما لرزیده است. این است كه میفرمایند نقش حضور هوسها را در زندگی بشناس تا سختیهای زندگی را درست تحلیل کنی. جنس هوس، آن است كه تو را در آتش پرت میکند تا زندگیات را پوچ کند، چون خودش هیچ و پوچ است، بازیهای قوه وَهمیه است.
مرغ بی هنگام و راه بی رهی
آتشی پُر دربن دیگ تهی
وقتی انسان با هوسها زندگی كند، دائماً با پوچیها زندگی میکند مثل آتش زیادی که در زیر دیگ خالی از طعام شعله بکشد. از طرفی آدمِ خالی از خالی بودن خود فرار میكند و از طرف دیگر چون چیزی جز پوچی نمیشناسد، با خالی بیشتر میخواهد خالی بودنش را پر كند. ولی با خالی بودن بیشتر روبهرو میشود. این است که ملاحظه میکنید چرا اهل هوس همیشه در یك لَه لَه بهسر میبرند، طوری زندگی را برای خود تعریف کردهاند که هرگز نمیتوانند خود را از دست پوچیها نجات بدهند. به همین جهت هیچ وقت اقناع نمیشوند، مثل یك آدمی است كه كف میخورد، اهل هوس كفِ پندارهای خود را میخورند، هوس چنین جنسی دارد و انسان را در «عِنا» و سختی قرار میدهد. حرفش این است که من میخواهم مشهور بشوم و از این طریق زندگی را با وَهم شروع میکند و از واقعیات فاصله میگیرد. نمیگوید من میخواهم بنده خدا باشم، که حقیقت اوست، به چیزهایی رو میکند که هیچ جایگاهی در حقیقت او ندارد و فقط در رابطه با مردم برایش پیش میآید. گفت:
گر تو خود را پیش و پس داری گمان
بستة جسمی و محرومی ز جان
همین که خودت را میخواهی بالا و مهم بدانی، تو هنوز بستة جسمت هستی. آنوقت همینطور در حالت بیمحتوایی میمانی. و عملاً زندگی قابل قبولی که جان تو از آن سیراب شود نداری. زندگیت همین میشود که در گور هوس، به نیستی منتهی میگردد، و چون هیچ بهرهای از کمال به دست نمیآورد در همان نیستی جلو میرود به امید رسیدن به حقیقتی، غافل از این که در جاده نیستی، جز نیستی وجود ندارد، گفت:
عمر اگر صد سال خود مهلت دهد
عود هر روزی بهانة نو دهد
دائم هر روز تو را این طرف و آن طرف میکشد. چون در هوس بهسربردن مثل با حقیقت بهسربردن نیست، تا جان انسان را به محتوا بکشاند، اصلاً سیر نمیشود. بندگی خداوند عامل به محتوا رسیدن انسان است، چون در آن حالت جهت جان به سوی خداوندی قرار میگیرد که عین معنا است. آری «عودِ هر روزی بهانة نو دهد» هوس، دائم تو را این طرف و آن طرف میکشاند ولی نمیگذارد كه چیزی نصیبت شود، خستهات میكند بدون هیچ محتوایی، خلاصه «وَ الْهَوَى شَرِیكُ الْعَناء»؛ هوسها، رفیق رنجهاست، میخواهی از رنج فرار كنی، ولی چون هوس را در کنترل نداری دقیقاً به همان رنجی میرسی که میخواستی از آن فرار کنی. اینجاست که میبینید همه میخواهند خوب باشند ولی با خلاف آنچه میخواهند روبهرو میشوند، چون به هوس خود پشت نکردهاند. میگوید:
آب كم جو، تشنگی آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست
بیش از آن که بخواهی از بیرون کارها را سرو سامان دهی تا به مقصد برسی، درون را درست کن تا با کمترین عمل بیشترین نتیجه را به دست آوری. میگوید مشكل اصلی میدانداری هوسهاست، تو حق را گم كردهای در نتیجه در این كفها زندگی میكنی، همینها باعث میشود كه نگذارد از اسارت وَهمیات نجات پیدا كنی و به حقیقت که ملایم جان انسان است برسی. وقتی هوسها جای خود را در زندگی ما باز کرد، آرامآرام انسان پیروی از همین هوسها را زندگی به حساب میآورد. همانطوری که مگسها عموماً بر سر یك زخم جمع میشوند، خوب، وقتی روح انسان با فاصله گرفتن از خدا بیمحتوا شد، هوسها اطراف روح آلودهی او را میگیرند، و ارتباط او با هوسها میشود زندگی و از هر کاری که او را از این زندگی ظلمانی جدا کند ناراحت میشود، انسان در چنین شرایطی در واقع از هوشیاری خود فرار میكند.